کارلسون در مقدمه کتاب روانشناسی فیزیولوژیک خود آورده است «دانشمندان زیادی در تلاش هستند تا با استفاده از روش های پیشرفته، به درک بهتری از فیزیولوژی رفتار دست یابند» (نیل کارلسون، 2004)
روانشناسی فیزیولوژیک برای مطالعه ماهیت انسان،رویکردی تجربی و عملی در پیش می گیرد. اکثر ما اعتقاد داریم ذهن پدیده ای است که به واسطه فعالیت سیسم عصبی ایجاد می شود. از آنجا که با تغییر در ساختار فیزیکی یا شیمیایی مغز، هشیاری نیز می تواند دستخوش تغییر گردد، می توان فرض کرد که هشیاری کارکردی فیزیولوژیکی است، درست مثل رفتار (صفحه 3)
علم جدید این باور را پذیرفته است که جهان از ماده و انرژی تشکیل یافته و آنچه را که ذهن می نامیم، با استفاده از قوانین حاکم بر سایر پدیده های طبیعی قابل تبیین است. مطالعه کارکردهای سیستم عصبی انسان از این موضع حمایت کرده است (صفحه 5)
رنه دکارت فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی قرن هفدم، پدر فلسفه مدرن خوانده شده است. با اینکه او زیست شناس نبود، تفکراتش راجع به نقش ذهن و مغز در کنترل رفتار، نقطه آغازی در تاریخ روانشناسی فیزیولوژیک به شمار می رود. دکارت تصور می کرد جهان پدیده ای تماما مکانیکی است و پس از آنکه خداوند آن را به حرکت انداخت، بدون دخالت الهی مسیر خود را طی می کند. از این رو برای فهم جهان کافی است بفهمیم کهچگونه ساخته شده است. به نظر دکارت ، حیوانات ابزارهای مکانیکی هستند که رفتار آنها به وسیله محرک های محیطی کنترل می شود. دیدگاه او درباره جسم انسان هم تا حد زیادی همینطور است. از نظر او بدن انسان نیز یک ماشین است. دکارت مانند اکثر فیلسوفان زمان خود دوگانه گرا بود. او معتقد بود هر فردی ذهنی دارد که از ویژگی های منحصر به فرد انسان است و تابع قوانین مادی نیست (صفحه 7)
هویت به معنی «کیستی» و به معنی پاسخی است که در برابر سوال «من کیستم؟» داده می شود.
هویت انسان حاصل نحوه شکل گیری تعامل او با چهار مؤلفه خود، دیگران، محیط (طبیعت) و خداوند است.
در واقع، روابط چهارگانه و موضعی که هر کس در برابر آنها می گیرد و بر اساس آنها ارزشگذاری و هدفگذاری می کند، سازنده هویت اوست.
اگر خود محور زندگی فرد باشد (ملاک اعتقاد و عمل) خودمحور (egocenterist) خواهد بود، اگر دیگران محور زندگی او باشند، غیرمحور و انسان محور (اومانیست humanist) است، اگر طبیعت و محیط محور زندگی فرد باشد، طبیعت محور و طبیعت گرا (نچرالیست naturalist) و به نوعی علم گرا (ساینتیست scientist) تلقی می شود و اگر خدا محور زندگی او در شناخت و عاطفه و عمل باشد، خدامحور (theoist) خواهد بود.
پیاژه معتقد است هدف آموزش [و پرورش] خلق افرادی است که بتوانند کارهای جدید انجام دهند نه اینکه کارهای نسل های گذشته را تکرار کنند، افرادی که خلاق،مبدع و کشف کننده باشند.
در این تعریف جایگاه انسان و انسانیت و ارزش های انسانی که در همه زمان ها مورد احترام بوده و ادب ورزی و حق طلبی کجا است؟ چرا اولین مرحله آموزش و پرورش ما ادبستان (دبستان) نامگذاری شده ولی نظرات پیاژه اجرا می شود؟
«من در علوم طبیعی پرورش یافتم و از رساله خود به سال 1917 زیر عنوان توزیع و تنوع نرمتنان خاکی در دره های آلپ دفاع کردم. اما در حاشیه این تحصیلات، علاقه شدیدی به مسائل مربوط به معرفت شناسی (epistemologie) داشتم و آرزویم این بود که در عین حال که همه عمرم را در یک آزمایشگاه جانورشناسی می گذرانم یک رساله معرفت شناسی بر اساس علم زیست شناسی بنویسم» ژان پیاژه، کتاب روانشناسی هوش، ترجمه ایرج پورباقر، 1354
پیاژه به عنوان یکی از بزرگترین محققان حوزه شناختی در روان شناسی غربی، کاملاً نشان دهنده این جمله معروف است که «علوم انسانی غربی مادی، غیرالهی و غیرتوحیدی است».
ویکتور فرانکل روان پزشک معتقد است بخش مهمی از انسان غیرمادی و معنوی است. وی با طرح اراده معطوف به معنا بیان می کند انسان نیاز دائمی به جستجو برای معنای زندگی است. به اعتقاد فرانکل شرط معنا یافتن زندگی، فراموش کردن خود و فراتر از خود رفتن است. وی بر حال و آینده تأکید دارد. گرچه فرانکل به درستی به اهمیت معنا در زندگی و آینده و رهایی از خودمحوری پی برده است، ولی در ادامه راه به خطا برده و روش های معنا بخشیدن به زندگی را ارزش های فردی ( یعنی ارزش های خلاق، تجربی و گرایشی) دانسته است و در خودمحوری متوقف شده است. وی از روابط چهارگانه انسان (به خصوص، از رابطه با خدا) غافل بوده و معنا را تنها در مادیات و دنیا جستجو کرده است و نتوانسته از حصار تنگ و تاریک خودمحوری نجات یابد.
درمان های وجودی که بر شدن و بودن انسان تأکید دارند و آزادی انتخاب او را مد نظر قرار داده و بیشتر زمان حال را در نظر دارند (نه گذشته) و بر روراست بودن فرد با خود، دیگران و جهان و یکپارچه کردن تجربیات خود استوار است. این رویکرد اضطراب وجودی انسان و مستلزم نیستی بودن هستی را مورد توجه قرار داده است. نکته مهم اینکه، این رویکرد به بعد اصلی ارتباط انسان، یعنی خداوند، توجهی ندارد و آینده را مورد غفلت قرار داده است. در این رویکرد، همه زندگی به دنیا خلاصه شده و آینده و آخرتی برای انسان در نظر گرفته نمی شود. آنچه باعث حرکت انسان می شود، داشتن چشم انداز روشن و امید برای رسیدن به آن است. انسان بی هدف، یک موجود بی اراده و ناامید و بی انگیزه خواهد بود و به رشد نهایی دست نخواهد یافت.
علم باید به عنوان ابزار و وسیله ای برای بهبود زندگی انسان ها و رشد و کمال او در نظر گرفته شود.
اگر علم به مثابه وسیله ای برای رسیدن به این هدف مقدس (رشد انسان) تلقی نشود، نتیجه ای جز علم زدگی و مقدس شدن آن نخواهد داشت. علم زمانی کارآمد و مفید است که مسیر حرکت را روشن کند و اگر خودش هدف تلقی شود، به مثابه نگریستن به نور، باعث گمراهی انسان می شود.
یکی از وظایف مهم علم به اصطلاح روان شناسی باید شناسایی نیازهای واقعی مربوط به رشد و کمال باشد.
علی رغم این مسأله، روان شناسی امروز، بیشتر به آسیب شناسی توجه می کند و به جای نگاه جامع به انسان و تعریف کمال غایی او، به شناخت تطبیقی او نسبت به حیوان پرداخته (روان شناسی تطبیقی) و ملاک های سطحی و غیرجامع را مدنظر خود قرار داده است (ویژگی های اکثریت مردم، رضایت فردی، نیازهای سطح پائین مانند نیازهای فیزیولوژی و اجتماعی، ...).
با استفاده از رویکرد نیازشناسی می توان بدون پرداختن به گذشته فرد و بررسی تجربیات تلخ او، نیازهای اصلی او را برای رشد مشخص کرده و با تعیین راهکارهای مناسب، مسیر حرکت صعودی او را ترسیم نمود.