سایکولوژیست های بدکردار: کارل راجرز
کارل راجرز (1987-1902 Carl Rogers) در شیکاگوی آمریکا به دنیا آمد. پدرش مهندس عمران و پیمانکار بسیار موفقی بود، و به همین دلیل، راجرز در کودکی هیچ مشکل مالی نداشت. راجرز خودش را به این صورت توصیف میکند: «فرزند میانی در خانوادهای بزرگ و بسیار در هم بافته، که سخت کوشی و مسیحیت (پروتستان اصول گرا، حتی افراطی)، در آن ارزشمند بود.» راجرز میگوید که «بچههایم باورشان نمیشود که آن زمان حتی آب گازدار نیز نوشابهای مکروه محسوب میشد. یادم میآید که وقتی اولین نوشابه? گازدار را نوشیدم، احساس گناه به من دست داد.» والدین راجرز به او و دیگر بچهها اجازه نمیدادند با بچههای غریبه دوست شوند زیرا هر کسی به غیر از خویشاوندان، به کارهای مشکوک مشغول بودند.
کارل راجرز در کودکی
در نتیجه این پیش ذهنیت نسبت به «غیر خودی ها»، راجرز مدت زمان زیادی را به تنهایی میگذراند، هر چه دم دستش میرسید را میخواند، از جمله دائرةالمعارفها و لغتنامههای مختلف. در اوک پارک، خانواده? راجرز در محلهای نسبتاً مرفهنشین زندگی میکردند.
راجرز در دوازده سالگی به همراه خانواده اش به مزرعهای در 50 کیلومتری شیکاگو نقل مکان کرد. خانه مرفه آنها در مزرعه، سقف آردواز، کف کاشیکاری، هشت اتاق، و پنج حمام داشت. در پشت خانه، یک زمین تنیس خاکی قرار داشت. در همین مزرعه بود که راجرز برای اولین بار به علوم علاقهمند شد. تمایل راجرز به تنهایی در دبیرستان ادامه یافت. در این مدت او فقط دو دوست داشت. او دانش آموزی ممتاز بود و تقریباً همیشه A میگرفت. دروس مورد علاقه اش، انگلیسی و علوم بود.
در 1919، راجرز در دانشگاه ویسکانسین، در رشته کشاورزی ثبت نام کرد. این همان دانشگاهی بود که هم پدر و هم مادرش، دو برادر و یک خواهرش در آنجا درس خوانده بودند. راجرز در سالهای اول دانشگاه در امور مذهبی بسیار فعال بود. در 1922 با نُه نفر دیگر از دانشجویان برای شرکت در کنفرانس WSCFC به پکن (چین) اعزام شد. این سفر ششماهه تأثیر عمیقی روی راجرز گذاشت. او بدون واسطه و بهطور مستقیم با مردمی از فرهنگها و مذاهب مختلف آشنا شد. راجرز در بازگشت از چین، در کشتی، ناگهان به ذهنش رسید که مسیح نباید خدا باشد، بلکه باید انسانی مثل انسانهای دیگر باشد. او تصمیم گرفت که دیگر به خانه برنگردد و در نامهای به والدینش نوشت که دیگر نمیخواهد به مذهب پروتانیسم آنها مقید باشد. راجرز از مذهب افراطی پروتستانیسم انصراف داد. در بازگشت به دانشگاه، راجرز از کشاورزی به تاریخ تغییر رشته داد. او در 1924 مدرک لیسانس گرفت.
بعد از فارغالتحصیلی، راجرز با دوست دوران کودکی خود ازدواج کرد، هر چند که والدینش با این کار بسیار مخالف بودند. آنها دو فرزند به دنیا آوردند (دیوید، 1926، و ناتالی، 1928). جالب این است که وقتی دیوید به دنیا آمد، راجرز میخواست او را طبق اصول رفتارگرایی واتسونی بزرگ کند. خوشبختانه، و به قول خود راجرز، همسرش هلن به اندازه کافی عقل سلیم داشت تا به رغم همه? «دانش» روانشناسی راجرز، که بسیار مخرب بود، مادر خوبی برای فرزندانشان شود. راجرز میگوید که مشاهده? بزرگ شدن فرزندانش به او در باره? انسانها، رشد انسان، و روابط میان فردی آنها چیزهایی یاد دادهاست که آموختن آنها از طریق شغلی و حرفهای غیرممکن بود.
کارل راجرز
بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه، راجرز در LUTS در نیویورک ثبت نام کرد. اما احساس میکرد که به غیر از کمکهای مذهبی، باید روش دیگری برای کمک به مردم وجود داشته باشد. بعد از دو سال فعالیت در این سمینار، او به دانشگاه کلمبیا رفت و در رشته روانشناسی بالینی به تحصیل پرداخت و در 1928 فوق لیسانس، و در 1931 دکترا گرفت. تز دکترای وی در باره? اندازهگیری تنظیم یا سازگاری شخصیت در کودکان بود.
بعد از دریافت مدرک دکتری، راجرز به عنوان روانشناس در دپارتمان مطالعات کودکان در انجمن پیشگیری خشونت با کودکان در رُچستر، نیویورک، مشغول به کار شد. او در طول تحصیلات دکترا، در همین انجمن به عنوان همکار فعالیت داشت. در همانجا بود که راجرز با چنیدن تجربه مواجه شد که بعدها بر نظریه? شخصیت، و رویکرد وی به روان درمانی به شدت تأثیر گذاشتند. اولاً او متوجه شد که روانکاوری که رویکرد غالب در این انجمن بود، بیشتر اوقات ناموثر است. ثانیاً، متوجه شد که صاحب نظران مطرح در روانشناسی، در این مورد که برای درمان افراد مبتلا به اختلالات روانی کدام روش بهتر است، اختلاف نظر داشته، و نمیتوانند به توافق برسند. ثالثاً، متوجه شد که گشتن به دنبال یک «بینش» (بصیرت یا شهود) به مشکلات روانی معمولاً راه به جایی نمیبرد و باعث دلسردی میشود. تقریباً در همین زمان بود که راجرز تحت تأثیر آلفرد آدلر قرار گرفت. او از آدلر آموخت که مطالعات موردی طولانی، موضوعاتی سرد، مکانیکی، و غیرضروری هستند. او همچنین متوجه شد که روان درمانگران مجبور نیستند وقتشان را در تحقیق و تفحص در گذشته بیماران صرف کنند. به جای آن، آنها باید به زمان حال بیماران (محیط بلافاصله و بلاواسطه) بپردازند و ببینند که بیماران در حال حاضر در چه شرایطی قرار دارند.
کارل راجرز
راجرز اولین کتاب خود به نام درمان بالینی کودکان دشوار را در سال 1939، زمانی که هنوز در دپارتمان مطالعات کودکان بود، نوشت. در 1940، او از کار عملی به کار آکادمیک تغییر فعالیت داد. در این سال، راجرز در دانشگاه اوهایو سمت استادی روانشناسی بالینی را به عهده گرفت. در همانجا بود که راجرز به فرمولبندی و امتحان رویکرد خودش به روان درمانی پرداخت. در 1942، کتاب «مشاوره و روان درمانی: مفاهیم عملی نوین تر» را نوشت. در این کتاب، او اولین جایگزین عمده برای روانکاوی را توصیف کرد. ناشر کتاب ابتدا تمایلی به چاپ آن نداشت، زیرا فکر میکرد که تیراژ 2000 نسخهای آن به فروش نخواهد رفت. این تیراژ فقط برای پوشش هزینههای چاپ کافی بود. تا سال 1961، این کتاب 70000 نسخه فروش داشت و هنوز هم فروش خوبی دارد.(به نقل از ویکی پدیا)
کارل راجرز
هنگامی که راجرز 22 سال داشت و در یک کنفرانس دانشجویان مسیحی در چین شرکت کرده بود، سرانجام خود را از اعتقادهای بنیادگرایانه والدینش آزاد ساخت و یک فلسفه زندگی آزاداندیش تری برای خود پی ریزی کرد (راجرز، 1967). او متقاعد شد که مردم باید زندگی شان را به وسیله تفسیری که خودشان از رویدادها به عمل می آورند هدایت کنند، نه اینکه به اعتقاد دیگران متکی باشند. (کتاب تاریخ روانشناسی نوین، شولتز، ص 536)
کلمات کلیدی:
مشاوره؛ بایدها و نبایدها
مشاوره و مشورت به منظور یافتن راهکار مناسب برای انجام کاری یا حل یک مسأله صورت می گیرد. وقتی تصمیم به خرید خودرو یا ساختن یک خانه داریم، از کسانی که در این موارد تخصص دارند، مشورت می گیریم. بنابراین، طرف مشاوره (یعنی روان شناس) باید متخصص انسان شناسی باشد تا بتواند به مراجعین خود مشاوره دهد و آنها را برای رسیدن به جایگاه مطلوب راهنمایی کند.
- آیا علم سایکولوژی به دنبال انسان شناسی جامع بوده و انسان را به خوبی شناخته است؟
- آیا سایکولوژیست ها انسان و روان او را به درستی شناخته اند؟
- آیا سایکولوژیست ها خودشان انسان های رشدیافته ای هستند و به سلامت روان دست یافته اند؟
- آیا سایکولوژیست ها صلاحیت مشاوره دادن به دیگران و درمان روان دیگران را دارند؟
وقتی علم سایکولوژی ادعای انسان شناسی جامع را ندارد و علم مطالعه ذهن و رفتار تعریف شده است، چگونه می تواند روان شناسانی تربیت کند که باعث سالم شدن روان دیگران شوند؟
کلمات کلیدی: مشاوره، سایکولوژی، رفتارشناسی، ذهن شناسی
آشنایی با سایکولوژیست ها: ویلیام جیمز
ویلیام جیمز، فیلسوف آمریکایی و بنیانگذار مکتب پراگماتیسم، در دوران حیات خود مکتب پراگماتیسم را بنیان نهاد و در ادامه کتاب مهم«روانشناسی دین» را تالیف کرد. ناگفته نماند وی به حرفه پزشکی نیز پرداخته و در این رشته نیز دارای تبحر بود اما دغدغه نهایی او یک امر اخلاقی است.
فیلسوف آمریکایی و بنیانگذار مکتب پراگماتیسم بود. وی در زمینه روانشناسی و فلسفه مطالعات عمیقی داشت و به عنوان پزشک نیز به فعالیت مشغول بودهاست. فلسفه پراگماتیسم وی را «عملگرایی» یا «اصالت دادن به عمل» در زبان فارسی ترجمه کردهاند؛ ولی در یک نگاه اجمالی ویلیام جیمز منشأ حقیقت را در «سودمند بودن» یک امر یا قضیه میدانست. حقیقت به چیزی اطلاق میشود که «سودمند» یا «عملی» باشد. چیزی که «سودمند» نیست نمیتواند «حقیقت» باشد. به همین منظور طرفداران این مسلک را امروزه عملگراها مینامند. در زبان روزمره به چیز یا کسی که به منافع قابل دسترسی کوشش میکند عادتاً پراگماتیست میگویند. او می خواست روشی فلسفی را برای زندگی و نیز انسانها ارایه دهد.
تغییر رشته های مکرر
ویلیام جیمز (William James، 1842–1910) در نیویورک در یک خانواده سرشناس و ثروتمند متولد شد. او در 18 سالگی تصمیم گرفت هنرپیشه شود، ولی پس از 6 ماه کار در کارگاه هنری ویلیام هانت نقاش، متوجه شد فاقد چنین استعدادی است. پس در هاروارد در رشته شیمی ثبت نام کرد. او در وضع وخیم روان رنجوری قرار گرفت و این وضع بیشتر عمر با او همراه بود. به دلیل کارهای زیاد آزمایشگاهی، علاقه خود را به شیمی را کنار گذاشت و وارد دانشکده پزشکی شد. ولی متوجه شد به استثنای راحی که در آن بعضی وقتها کار مثبتی انجام می شود، در پزشکی حیله و فریب بسیار است. یک پزشک بیشتر از هر چیز دیگری به وسیله تأثیر اخلاقی حضورش بر بالین بیمار و خانواده توفیق کسب می کند و برای این کار از آنها پول هم دریافت می کند (نقل شده در کتاب الن، 1967، ص 98)
ویلیام جیمز
وجیمز تحصیلات پزشکیش را ترک کرد تا به یک جانورشناس در سفر اکتشافیش به برزیل کمک کند. ولی نتوانست دقت لازم را برای جمع آوری و طبقه بندی یا توانمندی های جسمانی لازم برای کار میدانی را تحمل کند. او نوشت «من بیشتر برای اندیشیدن و کارهای نظری ساخته شده ام تا یک زندگی فعال» (نقش شده در کتاب لوئیز، 1991، ص 174).
وی با بی میلی تحصیلات پزشکی خود را پی گرفت، زیرا هیچ چیز دیگری برایش جالب نبود. مرتب بیمار بود، از افسردگی، اختلالات گوارشی، فراموشی، آشفتگی های بینایی و ضعف کمر شکوه داشت. جیمز در یک چشمه آب معدنی آلمانی شفا یافت، اما افسردگی او از بین نرفت. در دانشگاه در بعضی از سخنرانی های مربوط به فیزیولوژی شرکت کرد و پس از آن به این فکر افتاد که شاید وقت آن باشد که روانشناسی علمی بشود (نقل شده در کتاب الن، 1976، ص 140).
جیمز در سال 1869 درجه دکترای پزشکی خود را از هاروارد دریافت کرد، اما احساس ناامنی و افسردگی او بدتر شد. به فکر خودکشی افتاد و با ترس های وحشتناک و نامشخص دست به گریبان بود. ترس او چنان شدید بود که شبها نمی تونست تنها بیرون برود. در آن ماه های تاریک ساختن فلسفه ای برای زندگی را شروع کرد. این فلسفه آن قدر که از حرمان انباشته بود، از کنجکاوی عقلی در آن خبری نبود.
او آثار زیادی را در فلسفه خواند. از جمله مقاله های چارلز فیلسوف آزادی اراده را مطالعه کرد و نسبت به موجودیت آن ترغیب شد. تصمیم گرفت اولین اقدامش در مورد اراده آزاد، باور کردن اراده آزاد باشد و تلاش کرد به وسیله این باور افسردگی خود را درمان کند. به ظاهر تا حدودی موفق بود، زیرا در سال 1872 به حد کافی احساس سلامتی کرد و یک موقعیت تدریس فیزیولوژی را پذیرفت.
استاد روانشناس روانشناسی نخوانده!
جیمز در سال 1875 اولین واحد درسی خود را در روانشناسی که آن را «روابط بین فیزیولوژی و روان شناسی» می خواند، تدریس کرد. بدینسان هاروارد اولین دانشگاهی در آمریکا بود که آموزش در روانشناسی آزمایشی جدید را ارائه می کرد. جیمز هرگز واحد درسی رسمی در روان شناسی نگذرانده بود. اولین سخنرانی در روانشناسی که او در آن شرکت کرد، سخنرانی خودش بود!
فرار از خانه
جیمز اغلب وقتها در روزهای تعطیل مانند عید میلاد مسیح، نوروز، روزهای تولد غایب بود. گریزهای جیمز از خانواده به منزله رهایی او از محبس انسانی به طبیعت، خلوت و رهایی مرموز بود (مایرز، 1986، ص 36)
تولد فرزندان به نحو خاص خلق و خوی حساس جیمز را بر هم می زدند. کار کردن را غیر ممکن می دید و از توجه همسرش به نوزادان منزجر بود. پس از آنکه دومین فرزند متولد شد، یک سال به اروپا رفت و بی قرار بین چند شهر جابه جا می شد.
از ونیز به همسرش نوشت که عاشق یک زن ایتالیایی شده است. به او گفت «این شیدایی های من عادت خواهی کرد و آنها را دوست خواهی داشت» (لوئیز، 1991، ص 344). او بر این باور بود که جلب شدنش به زنان دیگر به نحوی باعث افتخار همسرش است.
استاد فلسفه و روانشناسی
جیمز زمانی که در شهر بود، به تدریس در هاروارد ادامه داد و در 1885 به مقام استادی در فلسفه ارتقاء یافت. چهار سال بعد، این عنوان به استادی روانشناسی تغییر پیدا کرد. او تا آن زمان روانشناسان اروپایی زیادی از جمله وونت را ملاقات کرده بود.
کتاب اصول روانشناسی
کتاب اصول روانشناسی جیمز در 1890 در دو جلد منتشر شد و موفقیت بزرگی بود. این اثر هنوز هم خدمت عمده ای به این رشته تلقی می شود. وونت معتقد بود این کتاب ادبیات است، زیبا است، اما روانشناسی نیست (بجورک، 1983، ص12). خود جیمز هم در مورد این کتاب به ناشر نوشت «نفرت انگیز، متورم، پف کرده، باردار، انبوهی مطلب آماس کرده، هیچ چیز را تصدیق نمی کند مگر دو واقعیت را: اول آنکه اصلا چیزی به اسم علم روانشناسی وجود ندارد و دوم آنکه جیمز آدم ناتوانی است (نقل شده در کتاب آلن، 1967، ص 314).
کتاب اصول روانشناسی ویلیام جیمز
جیمز پس از انتشار کتاب اصول روانشناسی، تصمیم گرفت حالا که چیزی درباره روانشناسی برای گفتن ندارد و دیگر به سرپرستی آزمایشگاه روانشناسی علاقه من نیست، تدریس روانشناسی را رها کند و خود را برای کار در فلسفه آزاد کند. جیمز 20 سال آخر عمرش را صرف اصلاح نظام فلسفی خود کرد و در سالهای دهه 1890 به عنوان فیلسوف رهبر در آمریکا شناخته شد.
جیمز کتاب گفتگو با معلمان را منتشر کرد تا نشان دهد چگونه می توان از روانشناسی در موقعیت های یادگیری کلاسی استفاده کرد. این کتاب آغاز روانشناسی پرورشی [آموزشی] را فراهم ساخت (برلاینر، 1993).
در 53 سالگی گرفتار پوولاین گلدمارک «غنچه گل کوچک بی نقص جدی» شد که دانشجوی سال چهارم در کالج براین ماور بود. در نامه ای به دوست نوشت «کاملا شیفته او شده ام، اگر جوانتر و ناوابسته بودم، به طور حتم عاشق دلباخته اش می شدم. 3 سال بعد هنگام سفر اردویی در کوه های آدیرونداک با دوشیزه مارک و چند نفر دیگر، جیمز بیش از حد به خود فشار آورد و همین امر بیماری قلبی او را تشدید کرد و به سرحد مرگ رساند. او در 1910 دو روز پس از بازگشت از سفر نهایی به اروپا درگذشت.
(کتاب تاریخ روانشناسی نوین، نوشته دوان شولتز، ص 198)
کتاب تنوع تجربه دینی
کلمات کلیدی: سایکولوژیست، جیمز، روان رونجور، تغییر رشته، پزشکی
مزلو یک سلسله مراتب نیازها یا نردبان انگیزش ها را معرفی کرد. آن نیازهایی که در پله اول قرار دارند باید پیش از نیازهای پله بعدی برآورده شوند. زمانی که نیازهای سطح دوم برآورده شده باشند، نیازهای سطح سوم با اهمیت می شوند و الی آخر.
انسان شناسی مبتنی بر شناخت بهترین انسان ها
مازلو اعتقاد داشت هنگامی که در بررسی بهترین نمونه های انسان، یعنی خلاق ترین، سالم ترین و پخته ترین افراد کوتاهی می کنیم، ماهیت انسان را دست کم می گیریم. بنابراین، رویکرد مزلو که بهترین نمونه های نوع انسان را ارزیابی می کند، ویژگی برجسته نظریه او است. او اظهار داشت، زمانی که می خواهید تعیین کنید که انسان ها با چه سرعتی می توانند بدوند، دونده متوسط را در نظر نمی گیرند، بلکه سریعترین دونده ای را که می توانید بیابید بررسی می کنید. تنها از این طریق می توانیم توان کامل انسان را تعیین کنیم.
نظریه شخصیت مزلو از پژوهش درباره سالم ترین شخصیت هایی که توانست آنها را بیابد به دست آمده است و نه از مصاحبه های بالینی و شرح حال های بیماران. او نتیجه گرفت که هر کدام از ما با نیازهای غریزی به دنیا می آییم که ما را قادر می سازند رشد کنیم، پرورش یابیم و استعدادهایمان را تحقق بخشیم.
(کتاب نظریه های شخصیت شولتز، ص 338)
اگر این فرض مزلو را درست تلقی کنیم، آیا انسان های رشدیافته و متعالی به دقت انجام شده است؟ آیا شخصیت های عظیمی چون انبیاء و ائمه علیهم السلام جزء بهترین و سالم ترین انسان ها نیستند؟
نکته دیگر اینکه، آیا انسان هم، مانند حیوان محدود به غریزه است و دارای روح و فطرت و اختیار نیست؟ اگر انسان ظرفیت هایی فراتر از حیوانات دارد، چرا مزلو به آنها توجه نکرده و انسان را یک حیوان تلقی می کند؟
با توجه به اینکه مزلو اقدامی برای بررسی سالم ترین انسان ها انجام نداده است، نظریه شخصیت او بر اساس نظریه خودش رد می شود و قابل استناد نیست!
کلمات کلیدی: انسان شناسی، مزلو، انسان سالم، شخصیت سالم، نیازها
کلمات کلیدی: زندگی نامه، سایکولوژیست، مزلو، حقارت، خانواده آشفته
خودشناسی برای خداشناسی
یکی از راه های خودشناسی، شناخت خود در حوزه های مختلف صدر، شغاف، قلب و فؤاد است. بدین معنی که در بخش صدر بدانیم غم و شادی ما در چه راستایی است، در بخش شغاف حب و بغض ما به چه دلیلی ایجاد می شود، در بخش قلب تفکر و تعقل در ما چگونه صورت می گیرد و آیا به سمت حق است یا منافع شخصی و هوا و هوس و در نهایت، در بخش فؤاد، آیا فواد ما فراغ است و می توانیم به رؤیت حق بپردازیم، یا اینکه فؤادمان اشغال است و دچار کوری شده است.
انسان شناسی در قرآن
بر اساس انسان شناسی قرآنی، فطرت انسان که دارای 4 لایه صدر و شغاف و قلب و فؤاد است، باید در شرایط مناسب قرار داشته باشند. یعنی:
در ساحت صدر، حالت شادی و غم، دلتنگی و گشایش خاطر و بیم و امید انسان بر اساس جهت گیری نسبت به خداوند شکل بگیرد و مشکلات و مسائل روزمره در او تغییر ایجاد نکند. بدین معنی که برای خداوند غمگین یا شادمان شویم، برای خداوند دچار دلتنگی و گشایش خاطر گردیم و بیم و امید ما نیز برای خداوند باشد و به دیگران امید نبندیم و از دیگران نترسیم.
در ساحت شغاف، حالت دوست داشتن و نفرت ما برای خدا باشد و محبت و نفرت ما بر اساس جهت گیری به سمت خداوند شکل بگیرد. یعنی به خاطر خداوند کسی یا چیزی را دوست بداریم (تولی) و به خاطر خداوند از کسی یا چیزی متنفر باشیم (تبری). انسان رشد یافته، حب و بغض خود را به درستی مدیریت می کند و در راستای اهداف و ارزش های بلند الهی قرار می دهد.
در ساحت قلب، با ایمان به خداوند حالت سلامت محقق شود و دچار مرض قلب نباشیم. در واقع کسی از لحاظ روانی سالم است و سلامت روان در او وجود دارد که دارای ایمان باشد (مؤمن) و کسی که فاقد ایمان بوده و دچار کفر است، بیمار روانی تلقی می شود.
در ساحت فؤاد، حالت حق بینی و حق طلبی در فؤاد او وجود داشته باشد و بتواند حق را ببیند. بدین معنی که چشم دل او به وسیله باطل اشغال نشده باشد و کور نباشد.
کسی که ساحت های مختلف وجود خود را کنترل کرده و در جهت مناسب قرار دهد، به ترتیب تبدیل به یک مسلم، مونس، مؤمن و موقن و در نهایت موقظ و محسن می شود. یعنی در وهله اول صدرش تسلیم غم و شادی مثبت می شود، در مرحله بعد با محبت خداوند انس می گیرد و از دشمنان خداوند متنفر می شود، در گام بعدی با تفکر و تعقل به ایمان دست یافته و مؤمن می شود و به یقین می رسد و در مرحه آخر حق و حقیقت را با چشم دل می بیند و با احسان کردن به محسن تبدیل می شود.
انسان شناسی در قرآن
کلمات کلیدی: انسان شناسی، انسان، فطرت صدر و شغاف و قلب و فؤد
بهداشت بدن (تندرستی) و سلامت روان
بهداشت بدن به دنبال نگهداری وضعیت بدن در حالت بهینه است تا اعضای مختلف بدن کارکرد مطلوب را داشته باشند. در مقابل، سلامت روان، مربوط به حوزه روان بوده و فراتر از بدن قرار دارد. سلامت روان به حوزه هایی مانند هدف زندگی، جهان بینی و اعتقادات افراد می پردازد و در حیطه بدن قرار ندارد.
مسئولیت بهداشت بدن و تندرستی افراد، وزارت بهداشت است، در حالی که مسئول سلامت روان، به شکل مستقیم یا غیرمستقیم همه مسئولین تلقی می شوند و نمی توان وزارت بهداشت (بدن) را به تنهایی مسئول آن دانست.
نکته مهم اینکه، جایگاه وزارت سلامت روان در جامعه به شدت خالی است و برای ارتقاء سلامت روان جامعه، یک امر ضروری است.
وزیر بهداشت (بدن) معتقد است نوحه خوانی و روضه خوانی باعث افسردگی می شود! در حالی که عکس این مسأله صادق است، یعنی افرادی که از ائمه الگو می گیرند و معصومین و ائمه را که مظهر حق طلبی، هدفمندی، امیدواری، شجاعت و سلامت روان هستند، سرمشق زندگی خود قرار می دهند، از سلامت روان بیشتری برخوردارند.
وزیر بهداشت: همه روزها را تبدیل به نوحه خوانی و روضه خوانی کردن اشتباه است
این امر به دلیل فقدان وزارت سلامت روان و متخصصان مربوط به آن است. متخصص سلامت روان و کسی که از سلامت روان آگاهی دارد، می تواند در مورد آن اظهار نظر کند و باعث ارتقاء سلامت روان جامعه شود.
ساینتیست های ملحد
However, believers aren"t spared criticism - the study also found that religious people are less intelligent than their non-believing counterparts
شخصیت و نظریه های سایکولوژیک (نقد کتاب نظریه های شخصیت)
شخصیت انسان حاصل مجموعه انتخاب ها و خواسته ها و اعمال نسبتا ثابت فرد هستند که او را قابل پیش بینی می کنند. گرچه انتخاب های افراد بر اساس قابلیت های جسمی و ذهنی و روانی و امکانات محیطی صورت می گیرد، ولی گاهی ممکن است تنها حالت درونی داشته باشند و در حیطه ذهن و روان باقی بمانند و در عین حال تأثیرات نیرومند خود را ایجاد نمایند.
بررسی شخصیت انسان، تحت تأثیر شدید نوع انسان شناسی قرار دارد. اگر شناخت ما از انسان جامع و کامل باشد، تعریفی که از شخصیت ارائه می دهیم نیز جامع خواهد بود و اگر با تکیه بر انسان شناسی تک بعدی و ناقص به دنبال تعریف شخصیت باشیم، تعریف ناقص و گمراه کننده ارائه خواهیم کرد.
نگاه سایکولوژیست های غربی به شخصیت مبتنی بر رویکرد ماده انگارانه انسان بوده و نگاه تک ساحتی است. برای نمونه دیدگاه دوان شولتز و سیدنی شولتز را در مورد شخصیت بررسی می کنیم.
این سایکولوژیست ها شخصیت را الگوی نسبتاً پایدار صفات، گرایشها، یا ویژگیهایی که تا اندازه ای به رفتار افراد دوام می دهد می دانند. آنها در بررسی نظریات مختلف مربوط به شخصیت، ماهیت انسان را در نگاه نظریه پردازان مختلف، بر اساس 6 مؤلفه مورد بررسی قرار می دهند.
1- جبرگرایی در برابر اراده آزاد: آیا نیروهایی که کنترلی بر آنها نداریم شخصیت و رفتار ما را تعیین می کنند یا آنکه ما می توانیم چیزی باشیم که آرزویش را داریم؟
2- بدبینی در برابر خوشبینی: آیا افراد محکوم اند که زندگی فلاکت باری داشته باشند یا اینکه می توانند از لحاظ روانی سالم باشند؟ آیا ما ذاتاً خوب هستیم یا بد؟
3-طبیعت در برابر تربیت: آیا ما بیشتر تحت تأثیر وراثت (طبیعت) قرار داریم یا تحت تأثیر محیط (تربیت)؟
4- گذشته در برابر حال: آیا شخصیت ما توسط رویدادهای اولیه در زندگی مان تثبیت شده است یا تتجربیات بزرگسالی ما می توانند بر آن اثر گذار باشند؟
5- تعادل در برابر رشد: آیا ما صرفاً برای حفظ تعادل فیزیولوژیکی یا حالتی از توازن برانگیخته می شویم یا میل به رشد و نمو، رفتار ما را شکل می دهد؟
6- یگانگی در برابر عمومیت: آیا شخصیت هر انسانی یگانه است یا الگوهای شخصیت گسترده ای وجود دارند که تعداد زیادی از اشخاص را در بر می گیرند؟
مواجهه انسان با پدیده های مختلف و تعامل او در روابط چهارگانه، او را با شرایط خاصی روبه رو می کند. قدرت انتخاب افراد بر اساس شرایطی که دارند، بسیار متفاوت است. از آنجا که در زندگی عوامل جبری و اختیاری در کنار یکدیگر قرار دارند و انسان گریزی از آنها ندارد، نوع مواجهه هر فرد با این شرایط، شخصیت او را شکل می دهد و نمی توان برای جبری بودن شرایط یا اختیاری و انتخابی بودن آن اصالت قائل شد، بلکه نکته مهم نوع انتخاب انسان است و بر اساس این انتخاب هم شخصیت او شکل می گیرد. بنابراین، گزینه اول زیر سوال می رود.
در گزینه دوم، واضح است که هیچ کس محکوم به فلاکت نیست و با تلاش و پشتکار می تواند بر اساس شرایط خود به پیشرفت و موفقیت دست یابد. بر این اساس، نگاه بدبینانه به انسان داشتن، به طور کلی باطل بوده و ناشی از سیاه بینی یا سیاه نمایی است. انسان در بدو تولد با فطرتی پاک و سالم متولد می شود و شرایط و انتخاب های سال های آینده زندگی، شخصیت او را شکل می دهند. به عبارت دیگر، خوب یا بد بودن انسان، توسط خود او مشخص می شود.
صرف نظر از اینکه طبیعت و تربیت تأثیر زیادی در شخصیت انسان دارند، آنچه نقش اساسی و تعیین کننده را بازی می کند، اراده انسان است، اراده ای که با انتخاب و عمل انسان متبلور می شود.
آنچه که توسط سایکولوژیست ها نادیده گرفته شده، رابطه انسان با خداوند، حق گرایی و نوع خواسته ها و اهداف انسان است. چیزی که ماهیت روان انسان را شکل داده و شخصیت خاص او را می سازد، نوع اهداف و آرمان ها و خواسته های او هستند و برای بررسی شخصیت گریزی از بررسی آنها نیست. متأسفانه سایکولوژیست ها با نگاه مادی و غیرالهی خود، انسان را در چهارچوب عوامل جزئی مورد بررسی قرار می دهند و از ماهیت اصلی او غافل هستند.
کتاب نظریه های شخصیت شولتز